مقالهاي در پاسخ به مزخرفات احمقانه فرومايهاي با نام شگفت آور دكتر افلاطون هلاكوئي به بهانه سخنراني بيارزش و بياهميت اين بيچاره خيال پرداز در يكي از دانشگاههاي آنچناني آمريكا(MCLA) و با صحنه آرائي دلال مظلمه و سياهكار منحط منحرفي بنام فريدون فره اندوز منتشر شد.
بسم الله الرحمن الرحيم
اگر چند آدمي به عنوان داور بر آنچه ميگويند و ميشنود و مدعياند که عقيده ايشان به واقع از روي صميميت چنين فرضيهاي است فرضيه كودكانه. بگذار دنياي آنها چنانكه ايشان ميگويند طرح شود. در جهان سخت افزارها. سه گونه نرم افزار متفاوت تفكيك شده در فرض انسان موجود است كه عبارتند از دنياي سنت و مذهب كه تنها سابقه كهنتري دارد بدون هيچ امتيازي و هر چند كه عقيدهمنداني دارد و داشته باشد ارجمندي آن فائق بر ارجمنديهاي ديگر نيست. اما دومين نرم افزارها عقل و تفكر فلسفي عقلي است كه در ميانه دو دنياي متفاوتي كه تقريباً تقابل مدرنيسم را مدعياند ايفاي نقش ميكند. اما جديتر از اين همه و علت مدرنيته و مدرنيسم دنياي تجربه و علم است كه آفريننده همه برتريهاي عالم كنوني است و تقريباً چهارصد سال است كه حكومت يافته است و اگر بهتر بگويم پس از ولايت عهدي طولاني كه داشته به تازگي حكومت خود را مستقلاً اعلام كرده است اما اين سه جهان اجمالاً سه خدا را به عرصه ميآورند كه انشاء ناروائي است اگر منصفانه سخن بگويم سه خدا را يا سه گونه بت را معرفي ميكنند. اول خداي عالم و نه به آن معني كه خداپرستان ميفهمند كه اين خدا در انديشه مومنان خداي مورد عقيده انبياء و اولياء در طول تاريخ و معتقدان ايشان بوده و هست و در همين روزگار نيز اينچنين است. دوم، خداي عقل. اين خدا را ظاهراً يونانيها و اگر برخي از درگيريهاي انديشهاي آنها را ارزيابي و باور كنيم، نخست مصريها و مشرق زمينيها در ميان آوردند، البته سهم مصر در متون يوناني افزونتر است، چرا كه سقراط با همه عظمت و ارجمندي كه در گزارش افلاطون دارد، خود پرسشي است كه بارها بدان پاسخ گفته شده است. مردي كه چون مادرش عقول را ميزايانيد و حقايق را حتي از اذهان بسيط كشف ميكرد و بيرون ميآورد حتي فيلسوف سوفستائي آنروز يوناني را كه خود مدعي بود وادار ميكرد تا به ناداني خويش اذعان كند يا حداقل در گفتگوي با سقراط توانايي انديشيدن را از دست داده تصديق كند كه سقراط درست ميانديشد و سقراط كسي است كه با آموزههاي مبتني بر تفكر مصر ناگهان اعلام ميكند كه هر چه هست و نيست در انسان است و از او به ظهور ميآيد و در اين حال بقاياي انديشمندان يوناني كه از دست ديگري ميانديشند او را براي يونان و جوانان يوناني مُضر تشخيص مي دهند؛ محاكمه و اعدام ميكنند، لكن اعدام نمايشي سقراط در جهت اثبات حقانيت دروغين خود او است. به هر حال مشكل آنروز سقراط و يونان مشكل رويارويي عشق و عقل است، فرهنگ باستاني يونان هر چند كه به اساطير اُلَمپ تعلق داشته باشد ليكن نسبتي در ميانه است كه موجب كفر و شرك نميشود همين است كه يكي از شعراي ما ميگويد:
المپ آیینه قاف است اسرار خدايان را نمازي سجده بايد كرد ديدار شمايان را
و خطابش با زمره فلاسفه و تكيهكنندگان بر علوم است. سقراط ميخواست كه با به كرسي نشاندن عقل يوناني جماعت را از انديشههاي الهامي بينياز كند و در آن دوردستهاي تاريخ اثبات كند اين انسان است كه ميانديشد و نه آنكه انديشه از جائي و نزد كسي حتي اگر آن كس زئوس و هادِس باشند، يا پدر ايشان كُرُنوس خداي زمان كه بر هر دو پيشي داشت و ما از او در بيگ بنگِ بنگيان غربي به تجديد سخن خواهيم گفت. بنابراين ريشه اومانيسم چنانكه صفاي هنري مردمان رنسانس آنرا انكار نكرد در يونان سقراطي است. اما خداي سوم تثليث، همين تثليث كودكانه را ميگويم امانيته و امانيسم و ارباب همه اينها يعني دانش جديد يعني كلمه به يغما رفتهاي به نام علم است كه موضوع آن در اين مرحله انسان و طبيعت است براي آنها كه حوصله فراخي ندارند ميگويم كه نهراسيد زيرا خداي عالم، رحمان و رحيم است، خداي طبيعت است و خداي انسان است. پس كمال هيچ يك از اين دو، دليل نفي و رد حقيقت نيست. خدا به جاي خويش و شاهنشاه همه جهان است، اما انسان در انديشه ناصواب اينان همان اومانكه سقراطي بلكه بيهيچ استدلالي اومانيسم را آفريننده كل تلقي ميكنند چرا كه تا چشم كار ميكند اين آدمي است كه راوي خداست . اگر كتابي در ميانه بوده است يا نبوده است بوسيله انسانها ديكته شده و محتواي كتب روايت پيغمبران يعني انسانها است پس اگر كودك باشي و بتوان فريبت داد همين جا كافي است كه اذعان كني خداي اول انسان است كه آفريننده خداست و خدا خيال اوست يعني به نحو بسيار زشت تر، خدا تنها خيال آدمي است. بگذريم سخن از علم است و اين عرصه آفرينش جديد است كه نوعي كشف است كه نه با الهام و وحي بلكه با تجربه و تعقل حاصل ميشود. انسان در جهان اطراف خود بيملاحظه به تحقق و سپس به طبقهبندیهاي آنچناني ميپردازد تا ظاهراّ عالم را از جهت عكس بگستراند و چنين نمايد كه در صدد جمع كردن و خلاصه كردن و ورود بر گسترده حيات است اما با فرو بردن يافتههايش در ذهن خويشتن و بيرون افكندن آن به وجهي كه از آن به علم تعبير كرده است تا جهان دوباره بوسيله خود او آفريده شده باشد اينگونه جهان را نه تنها خلاصه نكرده كه بيشتر گسترانيده و از قياس به استقرا و از آن به تمثيل روي نهاده است. درست در چنين مقامي است كه با ساده دلي و حماقت از يكسو و با گُربُزي و فريبكاري از جانب ديگر هم خود و هم ديگران را فريب ميدهد چرا كه به فرض، همه اين مزخرفات صحيح و درست باشد خداي نخست كه معبود انبياء و رب ارباب اديان است متواضعانه خداست و از همين نقطه نظر كه تنها خدا، خالق و آفريدگار و پروردگار و كردگار همه جهان وجهانيان اوست و اين باقي از هر نوع و جنس بندهاند. در مرحله دوم كه عقل به كرسي خداوندگاري مينشيند و در طول تاريخ كم نبودهاند اعصاري كه اشخاصي در آن دورهها بواسطه تعقل، خود را و عقل خود را و فلسفه را بر كرسي خدائي نشانيدهاند. دلم گرفت خلاصه كنم در اين اواخر انسان مدعي خدائي است و آنرا بدليل كشفيات علمي و صنعتي دنياي جديد ميداند و اثبات ميكند غافلاند از آنكه اگر حتي در اين مرحله از آدمي پرسيده شود كه بسيار خوب، خداي مومنان آفريده حماقت انسان است. شما ميتوانيد اينگونه تلقي كنيد اما شما كه طبيعت را و تصرف در آن و دگرگون كردن بعض از ظواهر آن و خصوصاً اقتباس از آنرا دليل خدائي خود ميگيرد تنها يك پرسش را به خودتان جواب دهيد؛ نه به ما. موضوع كار شما يعني طبيعت، واقعاّ آفريده شماست؟ و يا شما نيز چون هر چه در طبيعت وجود دارد ناگهان به خود آمدهايد كه هستيد، چنانكه كوه با صلابتش و هوا و نسيم با نرمي و نوازششان، آب با تَري و خاك با خشكي و آتش با سوزندگيش ميگويد كه هستم، انسان نيز ميگويد هستم. باش؛ از كجا ؟ نه، نميخواهد به خدا اقرار كني. اكنون براي احمقي در اين پايه تنها كافيست كه بگويد او نيز جزو ابواب جمعي جهان و طبيعت هست يا خالقي است كه در كارگاهي به وسعت خيالات جنون آميز موجودي احمق جهان را از نو بنياد ميكند. اكنون اگر مدعاي اخير را از سر گيرد حماقت را بار ديگر صحه ميگذارد و اگر خود را از طبيعت بداند و طبيعت را حتي خود آفرين و خود آفريده تلقي كند اين طبيعت است كه خداست و نه انسان. بنابراين كليه چرنديات و فريبكاريها يكجا غبار ميشود و بر سر و موي مجنون زنجير بريده مينشيند، حيف مجنون. جالبتر نقش داوري زورمدارانه ايست كه اين موجود سردر گم براي خود قائل است. اولاً بين قلمرو اين سه خدا ديوار ميكشد كه نبايستي مُلكشان با يكديگر آميخته و اشتباه شود. ثانياً با وضوح فرياد ميكند كه پيروان هيچ يك از اين سه خدا حقي براي دخالت در قلمرو خداي ديگر ندارد و در قلمرو خداي علم حتي هيچ تخصصي نبايست در زمينه تخصص ديگري اظهار نظر كند. طبيب نبايد به كار مهندس كار داشته باشد. مهندس در امور اقتصادي اگر دخالت كند بيجاست و به همين قبيل، اين هم نوعي كاست،كاستهاي قراردادي ظالمانه احمقانه براي فريب احمقها. در چنين مرحلهاي بايد پرسيده شود كه جناب معتقد به اومانيته و اومانيزم و آقاي مدرنيزم! تو خود اولاّ نسبت به تخصصهاي رايج در جهان علوم و در دنياي كنوني واجد كدام تخصصي تا درباره جنابت حداقل از نظر حقه بازاني چون خودت داوري شود؛ ثانياّ تو چرا از ديوار فلسفه عبور ميكني و فلسفه را در صورتيكه مؤيد مزخرفات تو باشد ميستايي و در صورتيكه عقل را در جهت اثبات عقل يا خداي عقل بكار برده باشد مرتجع و چون اهل مذهب، سنتي گذشتهگرا به حساب ميآوري. بيچاره ! آيا جز اين است كه در گذشتههاي دور احمقهائي چون فراعنه و كسرايان و قياصره خود را خدا ميپنداشتند سپس حماقتها بيشتر شد و تا جائيكه سنگ و چوب را به صورت صنمها و وثنها و حتي درخت و جانور نيز به عنوان خدا پرستيده شد و در مرحله فروتر یعنی در اسفل السافلين ناگهان همان انسان قديمي سر برداشت كه اينك خدا منم؛ بت منم؛ انسان را در پاي هيچ بتي قربان نشايد كرد از تو ميپرسم در پيش بت انساني آيا اين معني وجه ديگري دارد؟ و اگر ندارد از چيست كه حتي بتهاي مدرنيسم را به نام اديان به ميدان ميآوريد تا يك روز با نام صهيونيسم و يك روز مثلاً با اسم داعش انسان بيچاره را در پاي آن سر ببريد و حتي شهامت آنرا نداريد كه بگوئيد احمق تر از ما گروهي از يهوديان سرگردان بر ساخته خود ما و نه پيروان موسي و هارون و مثلاّ ابوبكر بغدادي و هر احمق فرومايه فرو دست ديگر.
زهي مكر ، زهي مكر كه ما راست خدا را چه زشت است عجوزي ، خود آراست خدا را
آخر ، اين مزخرفات امروزي نيست تا اهرام مصر و سلطه دماوند و اُلَمپ و ايران و روم عقب نشستن و آنگاه مدعاي نوگوئي و نوجوئي بودن تنها از حماقت مركب ساخته است نميگويم به گيتي يا بخود رحم كنيد كه كار از رحم و شفقت گذشته است. شما و انديشه شما حتي بوسيله كسانيكه گمان ميكنيد كوركورانه پيرو شما هستند بزودي زود براي هميشه از صحنه بود و نمود برچيده ميشود.
باري به رفع هر چه جز نور است در دنيا
به دفع هر كه او كور است و نابينا
به پيكار زئوس و هادِس و اوم و اهورا و اهرمن بنگر
اَبَر اسطوره كوه المپ افسانه كوه سهند از روشن چشم حرا و سينه سينا
آنك به برچيدن گستره ظلمت اهريمني سيطره رحمت و روشني را در آستانه رواق آخرالزمان به روايت زمره روشنان شاهد باش و از در شهادت رشادتي بنماي و هنگامه را بفزاي كه اگر مي شنوي اگر نه، جرس فرياد ميدارد كه بر بنديد محملها، زود است جان برادر، زود است تا گوي توفيق و كرامت را به چوگان وقت نامساعد در ربايند و بخت ساعد را در بندند و اندوه سخت را در گشايند كه سحرگاهان در آن ساعت كه لسان صباح به روح راح ميگشود. صلاي فتوح به وقت صبوح رمه شب روی در پایان را از بیایان به شب گیر میرمانید همان گاه بود که مهندسان فلکی استحکام و اتقان صنع چرخ گردان را در اندازههای بروجش به جهانیان درآموختند و شعشعة ضیاء شمس مشرقی را به روشنایی ناگهان برافروختند و زمرة حضور دیدند که مهربانان خورشید در اندیشه را که عاشقیشان پیشه بود دل بسوخت و از آن جمله یکی برفروخت که :
سحر دمید و صاعقه کجاست عِرقِ گبریم که شعله سان برون برد از این رواق ابریم
حالی مرا که مسلمانم و پس افکند خاندان سلمانم چگونه سزد که پس از آن همه بشارت که حضرت عنقای مُغرب بدان اشارت کرد و وعده فرمود ناشنوده انگارم و به بیهوده روزگار بگذارم، تا کی و کی نوروز خوش دلی از در، درآید و باغ و راغ را خرم و خوش نماید و بلبل بیدل بر شاخ گُل شاد و کش سراید:
خوش آمد گُل وز آن خوش تر نباشد که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوش دلی دریاب و دُریاب که دایم در صدف گوهر نباشد