يحيي گيلك اصحاب فرهنگ و هنر دهه 40 را در مقايسه با دهههاي قبل و بعد از آن، دههاي پربار و تأثيرگذار ميدانند. تغيير و تحولاتي كه در عرصه ادبيات و هنر به وقوع ميپيوندد موجب شكوفايي و به بار نشستن چهرهها و استعدادهايي ميشود كه تا ساليان متمادي در زمينه ادبيات مكتوب، سينما و به ويژه تئاتر هم چنان يكه تاز و تأثيرگذار باقي بمانند. رونق و شكوفايي عرصه تئاتر در دهه 40 مثال زدني است و هر چند كوتاه مدت است و در نيمه نخستين دهه 50 راه آن سد ميگردد، اما همان چند سال كافي است تا ادبيات نمايشي به شكلي عميق و عملي جايگاه ويژه خود را تثبيت كند. اوضاع و احوال تئاتر را در آن سالها اهل تئاتر كمابيش ميدانند. نكته اي كه تا به امروز كمتر بدان پرداخته شده علل و عوامل پيدايش و درك شرايط و زمينه دهه 40 است. بديهي است فضايي كه 40 سال پيش و براي مدت كوتاهي اين امكان و شرايط را فراهم آورده تا عرصه ادبيات و هنر چنان تحولات و دگرگوني را به خود ببيند، تصادفي، يك شبه و از سر اتفاق و رخدادهاي عادي و معمول نبوده است. براي روشن شدن و تبيين مسئله بايد به سالهاي نه چندان دور بازگرديم. هر چند فرصت اندك اين مقاله مانع از بررسي و تحليل ريشههاي مسئله است، سعي ميكنيم آن علل و عوامل را در اينجا فهرست وار و به اختصار بياوريم. ميدانيم انقلاب مشروطه نقطه آغاز تحولات و دگرگونيهاي بنيادين در جامعه ايران است. اين انقلاب اولين برخورد ايرانيان با تمدن اروپايي (غرب) بود و اولين جنبش اجتماعي است كه مردم و روشنفكران به شكل وسيع در آن شركت ميجويند. خواستههاي مردم مشخص و اندك است: 1- حكومت قانون به جاي حكومت شاهان مستبد؛ 2- تأسيس عدالتخانه و يا مجلس كه نمايندگان مردم در آن حضور داشته باشند. اين خواستهها با فراز و نشيبهايي به دست ميآيد و سرانجام فرمان مشروطه توسط مظفرالدين شاه بيمار -در آخرين لحظات زندگي وي- صادر ميگردد. اما عيد و شادماني ملت چندان نميپايد و با سركار آمدن محمدعلي ميرزا مجلس به توپ بسته ميشود، آزاديخواهان به دار آويخته ميشوند و يا تبعيد يا خانه نشين ميشوند و دوباره استبداد در شكل و ظاهر تازه بر جامعه ايران مستولي ميگردد. شكست آزاديخواهان و مردم، جامعه را آكنده از يأس و نااميدي ميسازد. فاصله زماني از استقرار مشروطه تا به قدرت رسيدن رضاشاه بيست سال بيشتر نيست. در اين مدت جامعه ايران شاهد وقايع خطير و ناگواري چون طغيان محمدعلي ميرزا كه از آن به دوران «استبداد صغير» ياد ميشود، قرارداد وثوقالدوله، قيام كلنل محمدتقي خان پسيان در مشهد، كودتاي سوم اسفند و برچيده شدن حكومت قاجار و آغاز زمامداري پهلوي است. تمامياين حوادث تأثيرات مخرب خود را در رگ و پي جامعه ايران آن روزگار بر جاي ميگذارند. مردميكه آينده كشور را روشن و تابناك ميديدند با آمدن رضاخان و بر تخت نشستن او، اين بار نيز اميدهاي خود را از دست رفته ميبينند و شاهد و ناظر خاموش نزديك به دو دهه استبداد رضاخاني هستند و سر در لاك خود فرو برده، به زندگي عادي و تكراري و روزمره خود ادامه ميدهند. سرنوشت روشنفكران و آزاديخواهان تلخ تر و غمبارتر از مردم است. عارف قزويني در تبعيد همدان با دردي در جان و مرضي مهلك در تنهايي خود خاموش ميشود. نسيم شمال كه روزگاري مردم روزنامه اش را چون ورق زر ميخريدند، در نهايت عسرت و تنگدستي در يك دارالمجانين جان ميسپارد. ميرزاده عشقي در خانه اش به قتل ميرسد. ملك الشعراي بهار براي چند سال به تبعيد ناخواسته ميرود و خانه نشين ميشود. كلنل محمدتقي خان پسيان به دست عوامل دولتي به قتل ميرسد. فرخي يزدي در زندان با لبهاي دوخته شده جان ميبازد. قيام شيخ محمد خياباني در تبريز سركوب و خود وي به دار آويخته ميشود. نهضت جنگل ميرزا كوچك خان توسط مأموران دولتي سركوب و سر وي از تن جدا و نثار قدوم رضاشاه ميشود و... شهريور 1320 فرا ميرسد و بعد از رفتن رضاشاه، پايتخت و تعدادي از شهرهاي بزرگ ايران به اشغال متفقين درميآيد. جامعه به آزادي نسبي و كوتاه مدت دست مييابد و مطبوعات و احزاب از هر سو سر برميآورند. اما عمر اين دوران نيز كوتاه است. از اواخر دهه بيست زمزمه ملي شدن صنعت نفت شور و شوقي در جان جامعه و مردم ميافكند و مبارزه با بيگانگان كه سالها ثروت ملت ايران را به غارت ميبرده اند حال و هواي ديگري را بر جامعه ايران مستولي ميگرداند. اين بار نيز اين اشتياق و اميد به آينده ديري نميپايد و با كودتاي 28 مرداد اميدها به نااميدي تبديل ميشود. دستگيري مبارزان راه استقلال و آزادي، اعدام و تبعيد روشنفكران و حتي در برخي موارد مردم عادي باعث ميشود شادي و نشاط يكسره از جامعه ايران رخت بربندد، يأس و دلمردگي فضاي جامعه را آكنده سازد و ادبيات دهه 30 «ادبيات يأس و شكست» نام گيرد. اين خلاصه اي بود از آنچه باعث به وجود آمدن زمينههاي رشد و شكوفايي استعدادها در دهه 40 شد. در سالهاي نخستين اين دهه بساط فئوداليته برچيده ميشود و خوانين كه سيطره قدرت خود را از دست رفته ميبينند، با مهاجرت به شهرها ثروت و امكانات خود را در تأسيس كارخانهها به كار مياندازند. روستاييان هم كه از روستا و زمينهاي نامرغوب و بي حاصل دولتي خيري نديده اند همانند اربابانشان به شهرها كوچ ميكنند. در نتيجه طبقه تازه اي در شهرها شروع به رشد ميكند كه در اصطلاح آن را «سرمايه دار» خطاب ميكنند. به سخن آغازين خود بازگرديم: دهه 40. كساني كه در عرصه هنر و ادبيات و... اين موهبت را يافتند تا در اين سالها با آثار درخور توجه و ارزنده، خود را مطرح سازند –چه قبل و چه بعد از آن- ديگر نتوانستند آن دوران طلايي را براي خود و علاقه مندانشان تكرار كنند. به استثناي چند نفر، در سالهاي بعد يا نتوانستند از نقطه اوج كار خود فراتر روند و يا عرصههاي ديگري را براي ادامه كارهايشان انتخاب كردند. در بين چند نفري كه مستثنايشان كرديم، اكبر رادي يكي از معدود نويسندگان در عرصه نمايشنامه نويسي است كه با چنين پشتوانه اي پاي در اين عرصه مينهد و اولين نمايشنامه خود را با نام «روزنه آبي» در سال 1341 با هزينه شخصي چاپ و منتشر ميكند. او از اين تاريخ به بعد، بدون وقفه و خستگي ناپذير، عاشقانه و آگاهانه، از تلاش و كوشش در راهي كه به اختيار انتخاب كرده است لحظه اي باز نميايستد. رادي هنر و ادبيات را عرصه صداقت، وفاي به عهد و ايمان به كيش حقيقت ميداند و ميگويد با حضور در اين عرصه جان ديگري ميخواهد و خلوص ديگري طلب ميكند. نويسنده غواص لُجّههاي مهيب است كه غوص ميكند در اعماق هر چه تاريخ، فرهنگ، متنهاي كهنه، لايههاي زخم و امواج پر پشت زمانه به جستار يك صدف كه نام بلندش حقيقت است. او حيات آدمي را دويدن، خسته شدن، نشستن و ميدان را به نسلي تازه سپردن ميداند. بر همين اساس در پاسخ به نويسندهاي چون جمالزاده به نكته جالب و درخور تأملي اشاره ميكند كه ميتواند سرمشق و آموزه درستي براي نويسندگان جوان باشد. از او ميپرسد: آيا پشت اين كلمات مترادف و جملههاي مسلسل، حرفي هم براي گفتن نهفته است؟ به اعتقاد من، بي حرفي بزرگترين عيبي است كه يك اثر هنري ميتواند داشته باشد. رادي با چنين اعتقادات و باورهايي 40 سال به جد و جهد تلاش كرد تا ذره اي پا را فراتر از آنچه ميانديشيد، نگذارد. اين خصيصه او را از ساير كساني كه در دهه 40 جزو چهرههاي شاخص تئاتر بودند متمايز ميسازد. علي نصيريان، غلامحسين ساعدي، بيژن مفيد، نويدي، علي حاتمي، بهمن فرسي، صياد، يلفاني، خلج و... نويسندگان شاخص عرصه نمايش بودند كه پس از ارائه چند اثر، صحنه تئاتر ايران را ترك گفتند، اما رادي با همه دشواريها و سختيهايي كه در برابرش بود، مردانه ايستاد و ماند و هيچ مانعي نتوانست او را از ادامه راه باز دارد. در واقع رادي در طول 40 سال گذشته به نمايشنامه نويسي اشتغال داشت و جز كار دبيري و تدريس هيچ كار ديگري را نپذيرفت. از اين منظر، رادي را ميتوان با نيما يوشيج قابل قياس دانست. نيما نيز تنها شاعري بود كه در عرصه شعر معاصر درخشيد و از ابتداي گام نهادن در اين راه تا زمان مرگ، پيشه شاعري را اختيار كرد و به جز شعر گفتن، به هيچ چيز ديگر نينديشيد. هر دوي اينها از اين لحاظ قابل بررسي هستند. رادي نوشتن را جز براي دست يافتن به حقيقت نميخواست و نيما نيز در شعر به دنبال آن بود. نوشتههاي رادي را با در نظر داشتن آن پس زمينه تاريخي و اجتماعي بايد مطالعه كرد. رادي و ساير افرادي كه در دهه 40 سر بر آوردند و هر يك در عرصه مربوط به خود موجد تحولات و دگرگونيهايي شدند كه تأثيرش تا سالها باقي ماند، مولود و فرزندان سالهايي هستند كه جامعه ايران تلخيهاي زيادي را تجربه كرد و عصاره همه آنها را در دهه 40 ريخت. نهالهاي ريز و خردي كه در دورههاي پيشين توسط عاشقان و علاقه منداني در خاك ايران كاشته شده بودند در دهه 40 به بار نشستند و ميوههايشان چه شيرين و چه تلخ در سبدهاي رنگارنگ چيده شد. براي شناخت بيشتر شخصيت اكبر رادي و انديشههاي او، قطعاتي را از كتاب وزين و ارزنده «مكالمات» برگزيدهايم كه ميتواند در اين راه عصاي دست باشد. □ «من سومين فرزند از يك خانواده متوسط بازاري هستم، كه جمعاً دو خواهر و چهار برادر ميشديم. پدرم در رشت قناد بود و در جنگ جهاني دوم يك كارخانه كوچك قندريزي داشت، كه قند بخشي از شهر را با همين كارخانه تأمين ميكرد و روي هم دستش به دهانش ميرسيد و سفره اش گشاده بود. و ما اگرچه به يك معني از جغرافياي جنگ بيرون بوديم، ولي به هر تدبير از تلاطمهاي اقتصادي آن بي نصيب نبوديم.» زندگي در رشت تا يازده سالگي ادامه مييابد؛ شهري كه در آن دوران و به شهادت رادي: «اولين قرائت خانههاي ايران را ما در رشت داشتيم. اولين شهرداري، تلفنهاي مركزي، تلگرافخانه، تئاتر، سينما، چاپخانه، روزنامه، عكاسي، دبيرستانهاي دخترانه و آنچه مربوط به فرهنگ و تمدن معاصر است.» «اواخر دهه 20 بود كه پدرم در فترت اقتصادي كشور زمين خورد، طوري كه ظرف يك سال دكان را تخته كرد و خانه را فروخت و به زخمهاي خود زد، و بعد هم بنهكن به تهران كوچ كرد، كه تازگي چو افتاده بود قبله حاجات است و به هر جايش بيل فروكني، به گنج ميرسي. ما در تهران به گنج نرسيديم... دبيرستان را تمام كرده بودم و توسط يك آشناي قديم خانوادگي به اتفاق برادرم، علي، وارد دبيرستان رازي شده بودم، كه جايي بود در خيابان فرهنگ، با مدرسه اي كهنه اما اعياني، با مديران فرانسوي و يك بخش خارجي كه مختلط بود و محصلين آن از مدارس ژاندارك و سن لويي ميآمدند.» در دوران دبيرستان شاگرد متوسطي است، حتي در ادبيات. دوره سه ساله آخر دبيرستان فرا ميرسد كه دوره شكل گيري شخصيت انسان است. «من در اين دوره تقريباً شاگرد آهسته و آراميشده بودم، كه قطع نظر از جنبههاي تحصيلي و انجام تكاليف دلمشغوليهاي ديگري هم داشتم. و راستش اينكه فضاي دبيرستان و مناسبات مخصوص اين فضا تأثيرات مبهم و گاه خلنده اي روي من ميگذاشت و مرا اندكي دستپاچه و روحاً گرفتار حالات پيچيدهاي ميكرد... و من كه با حساسيت و حجب شهرستاني خودم فاصله دور خانه تا دبيرستان را پياده در آب و گل ميآمدم، «سايه روشن غامضي» را در امتداد اين فاصله ميديدم و از ماهيت آن سر در نميآوردم. احساس ميكردم چيزي هست كه من ميبينم و اما درست نميدانم چيست. آيا اين اولين تماس من با تفاوتها و تضادهاي جهاني بود كه عدالت و حس وحدت خود را از دست داده بود.» «دبيرستان رازي براي من روزگار تجربههاي بغرنج، ادبارهاي پنهان جواني و انعكاسهاي نامكشوف، و بالاخره سكوي پرتابي به دنياي عادل و افسونگر قلم بوده است.»در همين دوران دبيرستان داستاني به نام «موش مرده» مينويسد كه در روزنامه «كيهان» به چاپ ميرسد؛ يعني در هفده سالگي (سال 1335): «ما در ته نواب سه بچه محل بوديم كه در هيأت گيلانيان ساكن تهران با هم آشنا و كمكمك جور و نزديك شده بوديم: حسين زنده رودي، محمدرضا زماني و من. عهد بسته بوديم كه پاك، پُر، جوشنده زندگي كنيم... خوردن گوشت را بر خود حرام كرديم. دامنه معاشرتمان را با حقارتها و ابتذالات زندگي تنگ تر گرفتيم. قرآن را در هيأت به عربي و پيش خود به ترجمه خوانديم. بعد سر وقت انجيل و اسفار اربعه رفيتم. بعد سر از تورات و عهد عتيق در آورديم. بعد قطعههايي از اوستا بود. و بعد بودا و كنفوسيوس. محور آرماني هه اديان و مذاهب به عشق، به عدل، به يكاهنگي، و به نيكي و پاكي و زيبايي دعوت ميكردند و اينها گروهي از مسلمات اوليه بودند كه ما مصاديق عيني آنها را هيچ در اطرافمان نميديديم.» «داستان «موش مرده» محصول اولين مشقهاي من در همين اوان است. باري، سرانجام عصيان بسيار خصوصي و بي آزار ما وارد دور تازه اي از بحران شد: گمان ميكنم پاييز 36 بود كه زنده رودي ناگهان از خانه پدري بريد و تا خبر شديم، اتاقكي در كوچه «عربها» اجاره كرده بود ماهي پنجاه تومان» «ما هفته اي يك روز آن اتاقك روي بام را پاتُق ميكرديم تا در ميان پردههاي ناتمام و اتودها و بوي رنگ و پاستل و كتابها ساعتي بياساييم و گپي بزنيم از آنچه خوانده ايم و نوشته ايم و كشيده ايم. خواندههاي ما بيشتر آثاري از خطه ادبيات و مجله «سخن» بود كه تقريباً يك شماره در ميان و به نوبت داستانهايي از جمال ميرصادقي و بهرام صادقي چاپ ميكرد. در همين عصرانههاي هفتگي بود كه با نويسندگاني مانند جمالزاده، هدايت، علوي، چوبك و آل احمد اُنسكي به هم زدم. داستان كوتاه و بلند و عشقواره اي نوشتم و يك نمايشنامه سوزناك در سه پرده به نام «از دست رفته» تنظيم كردم كه هيچكدام جز آن «موش مرده» به چاپ نرسيدند و آن هم يكي از داستانهاي ساخت هدايت بود كه جزءجزء ياختههايش به آثار او ميرفت. امروز سالها از آن ايام ميگذرد. اوايل دهه 40 زنده رودي سوار بر بال يك جايزه-كه بورس دو ماهه اي از بيينال ونيز بود- به فرانسه كوچيد و مقيم شد. من به علت شكافي كه در نگاه ما –زماني و من- توليد شده بود و رفته رفته عميق تر ميشد، قدم به قدم از «زماني» دور ميشدم، و هنگاميكه او كتاب «تكنولوژي، بوروكراسي و انسان» خود را منتشر ميكرد، ما ديگر احساسات ولرميبه هم داشتيم. و بعدترها كه من نمايشنامه «در مه بخوان» را زير چاپ برده بودم (سال 54) بقاياي اين احساسات در يك ضيافت سراسر زد و خورد ادبي به شدت آسيب ديد و عملاً گسست. كورك چركيني كه آن شب با انگشت زماني تحريك و بعد هم گشوده شد، در اصل مبحث كهنه اي بود كه بر مسؤوليت نويسنده در كاربرد ژورناليستي سالهاي 50 تأكيد ميكرد. در حالي كه من آن «مسؤوليت» را جزء فطرت يك اثر ادبي ميدانستم كه ارزشيابي اجزاي شاكله آن تنها در صلاحيت نقد ساختاري آثارست ولاغير.» داستان نويسي را ادامه ميدهد و تا سال 38 يك چمدان پر داستان نوشته است: داستان «باران» در مسابقه داستان نويسي مجله «اطلاعات جوانان» جايزه اول را ميبرد و يك چك هزار توماني به نرخ سال 1338 نصيب او ميشود. بعدها هم تك و توكي از اين داستانها را در كتاب نازكي به نام «جاده» منتشر ميكند و پرونده داستان نويسي را براي هميشه ميبندد. در اين باره كه چه عواملي باعث شدند تا قلم را انحصاراً در خدمت تئاتر بگذارد، ميگويد: «راستش درست نميدانم. آيا احساس ميكردم در چهارچوبه داستان راحت نميگنجم؟ آيا براي ترسيم سيماي تابدار انسان معاصر كادر عميق تري ميخواستم؟ آيا جاذبه مشكلاتِ رسيدن به مقصدِ آن حريم بود؟ شايد علت اقبال من به تئاتر وجود همه اين سئوالها بوده است. برميگشتم و تا كجا به عقب سر نگاه ميكردم، تا آخوندزاده و ميرزا آقا، تماشاخانه دارالفنون و ترجمههاي مولير، تالار گراند هتل و كمديهاي ايران جوان... تا دورترين نقطه ميدان، صحنه از حجت خود (نويسنده) خالي بود. ميديدم در ميان نويسندگان، صاحبدلي نيامده است، تك باز، كه از سر جان دل فقط به صحنه ببازد و با تمام مشكلات و بادهاي نامساعدي كه ميوزيد، صبورانه پاي خط قرمز آن بايستد و مويي سفيد و بختي تا به انتها سياه كند.» سال 39 نگارش «روزنه آبي»، اولين نمايشنامه او، به پايان ميرسد. شاملو نمايشنامه را ميخواند و ميپسندد و او را به شاهين سركيسيان معرفي ميكند: «هر چند كساني مثل شاملو، فروغ و هشترودي نسخه دستنويس«روزنه آبي» را به تناسب حس و حال پسنديده بودند و شاملو بي درنگ مرا به سركيسيان «لانسه» كرده بود و آل احمد هم طالب چاپ آن در «كتاب ماه» شده بود، اما اداره هنرهاي دراماتيك وقت اجراي آن را به كارگرداني «شاهين سركيسيان» موقوف كرده بود و آن پير مظلوم تئاتر ما را با نمايشنامه يككاسه كرده، فاقد صلاحيت اجرا دانسته بود.» سال 40 بازنويسي «روزنه آبي» را آغاز ميكند و با معرفي شاملو با آل احمد آشنا ميشود كه طالب چاپ «روزنه آبي» در «كتاب ماه» شده است: «به گمانم سال 1340 بود و شاملو «كتاب هفته» را در مؤسسه «كيهان» اداره ميكرد. و من نمايشنامه ام را به او داده بودم كه در «كتاب هفته» چاپ كند. او سال قبل «روزنه آبي» را با هيجاني كميصادقانه تر از تعارفات معموله تقدير كرده بود. يكي به علت «ژانر» متفاوتي كه با نمايشنامههاي متداول روز داشت، كه علي القاعده كشكولهايي از لهجه عاميانه و تهران قديم و چپق، و كلاً پس موجهاي «مرده خورها» و «محلل» هدايت بودند كه در همان سر و ته براي صحنه تنظيم شده بودند، و ديگر به جهت پايان بندي گستاخانه اش كه از عصيان نيهيليستي نسل سرگشته دهه 30 خبر ميداد، و درست در همان پايان طليعه ديگري از طوفان سهمگين بود. اما شاملو ميگفت كه اين نمايشنامه ثقيلي است و براي «كتاب هفته» زياد است و نصف كتاب را ميخورد، و چه. چطور است اين را بدهيم «كتاب ماه» كه قرار است به سرمايه همين «كيهان» در بيايد و صفحات بيشتري در اختيار دارد و بالطبع استطاعتش براي چاپ يك نمايشنامه بلند بيشتر است. و «روزنه آبي» را به آل احمد داد كه بر «كتاب ماه» نظارت ميكرد. زمستان 40 بود و من در اولين ديداري كه توي دفتر «كتاب ماه» با جلال آل احمد داشتم، حريم گرفتم و او با خوشرويي از آشنايي با من اظهار خوشوقتي كرد و تعجب از اينكه تصور نميكرده نويسنده «روزنه آبي» اينقدر جوان بوده باشد. (من در آن ملاقات بيست و دو ساله بودم.) و در هر حال، نمايشنامه شما سند موثقي از پدركشيهاي تازه در آمده است و سركار يك لعاب غربي رويش كشيده ايد كه من جاي ديگري خدمتش رسيده ام. (هنوز «غرب زدگي» منتشر نشده بود) و يادداشتي از لاي متن درآورد كه شامل چند نكته و دو سه پيشنهاد بود، كه چنانچه پيشنهادهاي ما را بپذيريد و دست و پَري به نمايشنامه بزنيد و اِل كنيد و بِل كنيد، در همين شماره اول هر سه پرده را چَكي چاپ ميكنيم و هزار و پانصد تومان هم حقالبوق ميدهيم نوش جان؛ والّا فلا! –خوب هزار و پانصد تومان پول نقد (آن هم به نرخ سال 40) بابت حقالتأليف اولين نمايشنامه براي يك دانشجوي آس و پاس بي گمان رقميبود. ولي مسأله اين بود كه نكتهها و پيشنهادهاي آل احمد به طور كلي محتوايي و اعتقادي بود تا بلاغي و فني. به عبارت ديگر جلال به رسم و راهها و گستره معنايي نمايشنامه نظر داشت؛ حال آنكه من به شخصيتها، ارتباطات، و تناسب و جاسازي آنها فكر ميكردم و طبعاً تمايلي به راه حل نهايي او نداشتم، خصوصاً كه لحن هم قدرقدرتي ميآمد و هضمش –باتمام علاقه غايبانه اي كه به او داشتم- براي من آسان نبود. به طور مثال يكي از پيشنهادهايش اين بود كه ميگفت: در پايان، وقتي پيله آقا از سفر بازميگردد و زير شُرّابه باران در ميزند، اقلاً دخترش بايد در را به روي او باز كند، و امثال اينها، كه اگر گردن ميگذاشتم، بايد فاتحه فكر و طرح تكوين و اصلاً شالوده نمايشنامه را ميخواندم و خوراكي باب دندان او پخت ميكردم كه حاصلش هيچ مايه سربلندي نويسنده اش نبود. در همان دفتر «كتاب ماه» ساعتي گفت و گو كرديم كه تدريجاً به چانه زني كشيد و بعد به يك بحث ناچسب و سنگين و سرآخر اندكي هم بي ربط و چرك شد. تا جايي كه من نسخه نمايشنامه ام را برداشتم و با گوشهاي داغ از دفتر مجله بيرون آمدم. امروز كه من آن خاطرات را ورق ميكنم، ميبينم كه محرك اصلي آن «مناقشه» من بودم؛ زيرا كه ضمن رعايت ادب كلام، تواضع بخشنده اي در مقابل آن سيد عصبي نداشتم، و او اين را پاي «كله شقي جواني» من ثبت كرد و به خاطر سپرد...» آل احمد بعدها و زمان اجراي «روزنه آبي» به كارگرداني شاهين سركيسيان و زير نظر آربي آوانسيان كه چهار شبي روي صحنه است، يادداشتي روي اجراي آن ميگذارد كه به نظر رادي: «خيال ميكنم جزاي آن «كلهشقي» من در دفتر «كتاب ماه» بوده است.» اما آل احمد بعدها او را به خاطر نمايشنامه «افول» با جمله بزرگي ميستايد: «اكبر رادي در «افول» حسابي طلوع كرده است» و به بيان رادي: «اين جمله كوچك در سال 1343 براي من در حكم وحي بود، همچه بگويم؛ دست نوازشي كه درست به موقع روي سرم كشيده ميشد. كلام آل احمد ضرب ديگري داشت كه آن سالها كباده شرقگرايي ميكشيد و «برداشت»هايش عين تركش بمب بود و در حومههاي ادبي ما بسيار نظرگير و كارساز ميافتاد. خوب، در آن سايه روحي و احساس دلمردگي، شكست، بن بستي كه من داشتم، جلال با آن جمله ضربه اي نواخت و تعادلي به من داد؛ اعتمادي به تشويق چند كلمه كه خرج من كرده بود.» و در پاسخ به اين سؤال كه يك هنرمند جوشنده، يك نويسنده اصيل واقعاً به تشويق احتياج دارد، ميگويد: «اين بسته به خصلت است؛ ربطي به اصالت و جوشش و اين چيزها ندارد. اگر نمونههاي مشهور مدد كنند، من معتقد نيستم كه هر گاه نكراسوف به عنوان تبريك و شادباش رمان «بيچارگان» در آن سپيده دم به خانه داستايوسكي نميدويد و او را به نام تولد يك نبوغ به بلينسكي معرفي نميكرد، پس آن جوانك جلمبر گوشهگير هرگز رمانهاي بزرگش را نمينوشته است. ضمن اينكه ميدانيم اگر به تشويق و درخواست حسام الدين چلبي نبود، بسيار بعيد است كه مولانا مثنوي خود را ميسروده است. داستان پوشكين و «نفوس مرده» و گوگول را كه شنيده ايد؟ يا ماجراي سارتر، شارل دولن، و نمايشنامه «مگسها» را؟ نمونه فت و فراوان است و اگر باز هم بياوريم، حساب زياد ميشود. اما در مورد خودم گفتني است كه من اولين نمايشنامه ام، «روزنه آبي» را در سال 40 آماده به چاپ كرده بودم، ولي (چنانچه از اجراي ناكام سركيسيان بگذريم) اولين نمايشنامه من، «از پشت شيشهها»، در سال 48 روي صحنه سنگلج رفت، يعني هشت سال بعد. و من در اين هشت سال پنج نمايشنامه ديگر نوشته بودم و در همين هشت سال دهها نمايشنامه ديگر به صحنه آمدند كه امروز در تئاتر ما وجود خارجي ندارند. و هيچكس در اين هشت سال به من نگفت: «آقا چه ميكنيد؟ چه مينويسيد؟ خرت به چند است؟» فقط آل احمد يكي چند بار غرغري كرد: «براي چه اجرا نكرده هي چاپ ميكني؟» يا: «بيا اين پذيرايي ما را نصف كن به صحنه و سالن، من شبي بيست تا بليت برايت ميفروشم» ... نه، مقصود من از تشويق در معناي دبستاني حكم نيست؛ بلكه يك جو عالي مساعد است كه مخصوصاً در آغاز دوره قلم زني براي نويسنده شرط حياتي است.» نظر نهايي او درباره آل احمد پس از گذشت سالها اين است: «يكي از سركردگان انديشه اجتماعي، كه عميق ترين تأثير را بر جريان روشنفكري نيمه اول قرن ما گذشته، و با آن دماغ تيز و آن غريزه حساس چندين گزارش و برداشت به نثر يك، و دو نقد نمونه (در وقت خود) به نامهاي «مشكل نيما» و «هدايت بوف كور» نوشته، كه تا اين دو گنج نثر و شعر ما، هدايت و نيما،زندهاند، مشكل بتوانيم ياد زنده او را به عنوان يك مرد با تشخيص، يك ناقد اُميو الهامي، پيشتاز مسؤول صحنه ادبي ايران فراموش كنيم.» در پاسخ به اين پرسش كه براي نوشتن يك نمايشنامه معمولاً چه مدت وقت صرف ميكند:«بر حسب مورد فرق ميكند. من روي «افول» شش ماه وقت گذاشته ام. اما «صيادان» را در سه هفته نوشته ام. و اين در حالي است كه «لبخند باشكوه آقاي گيل» را مدت پنج سال در ذهنم حامله بوده ام، بي آنكه يك كلمه آن را روي كاغذ بياورم. در صورتيكه «هاملت با سالاد فصل» را بي انعقاد نطفه يا طرح اوليه اي به اسلوب «از هيچ شروع شد» تنظيم كرده ام؛ آن هم ظرف شانزده روز در يكي از اتاقهاي رو به «استخر» مهمانسراي لاهيجان. ضمن اينكه «ارثيه ايراني» را از پرده آخر گرفتم، يا دقيق تر گفته باشم، پلان اولين صحنه اي كه تحت تأثير يك اذان باراني مغرب در خيال من نقش بست و نوشتم، آخرين صحنه نمايشنامه بود، به سجده افتادن موسي پيش پاي پسر. اين في الواقع يك جرقه در نقطه B بود. و آن وقت از نقطه A، يعني از ابتدا حركت كردم و ده روزه به انتها، يعني به نقطه B رسيدم و نمايشنامه را بستم... و اينها زماني است كه به خورد پيش نويس نمايشنامههايم رفته است و البته ويرايش و باز نويسي آنها داستان ديگري است.» و براي نوشتن يك نمايشنامه: «من هيچ وقت در انتظار شرايط علاف نمانده ام؛ بلكه هميشه به استقبال شرايط رفته ام. مثلاً گاهي يك فنجان چاي پرده تاري را از پيش چشمان من انداخته. گاهي يك قطعه موزيك مرا درست كرده است. چنانكه نمايشنامه «روزنه آبي» را تمام در امواج كوتاه سوييت «ماسكاراد»، و «افول» را در سوييت «گايانه» خاچاطوريان نوشتهام. اما امروز سكوت نيمههاي شب و يك دبه چاي (فلاسك) براي من سازگارتر است. نه، من به خاطر ايجاد آن مقدار «هيپنوز» كه براي نوشتن يك نمايشنامه لازم است، هرگز قيدي نداشته ام. يك بته گل سرخ، يك حالت احساس، يك حركت بي جا، كلمه اي كه به قلب من اصابت كرده است، قليان خاموش شده كبله آقا، يك عكس روز توي روزنامه، آنكه نامردانه به يك مردسنگي پرانده است، سبزينههاي آبي فومنات و بوي مردي اين درختها... به هر چه نگاه ميكنم، آبشاري است از طلا و الهام كه با تداعيهاي رنگي به ذهن من شُرّه ميكند. و من فنجان چاي را برميدارم و كروكي آخرين صحنه اي را كه روز قبل كشيده ام، به دقت بررسي ميكنم. فنجان را كه ميگذارم و صفحه سفيد بي خط را كه زير دستم ميبينم، شير خود به خود ميآيد و كلمه شروع ميكند به ريختن. البته كار هميشه به اين راحتي پيش نميرود. گاهي در نوشتن به دست انداز ميافتم، يا در گردنههاي مارپيچ نمايشنامه با دنده سنگين ميروم. و اين موقعي است كه آدمهاي نمايش سرپيچي ميكنند و ديالوگها رديف نميشوند، و خلاصه اينكه من توي فرم نيستم (اين يك خسوف است). در اينگونه اوقات براي مدتي نمايشنامه را تعطيل ميكنم. مقاله اي دست ميگيرم و چندي با آن مشغول ميشوم، يا از لانه بيرون ميآيم و پرواز كوچكي به ولايت ميكنم (نشست با بزرگان اهل قلم ولايتم، صالح پور، طياري، رهبر، دانش آراسته، طالبي، در هر كجا و به هر فاصله، اغلب مرا به شور و غليان آورده است). وقتي از سفر بازگشتم يا مقاله را تمام كردم، با يك حمله به نمايشنامه برميگردم. اين بار به نظر ميرسد خسوف شكسته، آدمها نافرماني نميكنند، و اين ديگر من نيستم كه قلم ميزنم، محاسبه ميكنم، و در نقش بازيگرانم فرو رفته ام. من اصلاًسينا، شايگان، و خود بلبلم كه نقشه ميكشد، درگير ميشود، زخمياست يا كه در محاصره مانده است. در آن لحظههاي پيدايي آيا من متن را مينويسم يا متن مرا مينويسد؟ من اين چيزها را نميدانم، چرا كه ديگر عين غولي تنوره كشان از بطري بيرون آمده ام. من روي صحنه مثل يك نهنگ موج ميزنم، دهان باز ميكنم، چيزي را ميبلعم، چيزي به هولناكي دنيا و بعد گسترده ميشوم، از هم دريده ميشوم، با تمام ذراتم روي صحنه پاشيده ميشوم، و ديگر نيستم تا زماني كه نمايشنامه از دست بيفتد... آنوقت به خود ميآيم و به آخرين برگ روي ميز خيره ميشوم. و از اينكه به تمثيل دنيايي آفريده ام، و هستي ام معناي بشري پيدا كرده است، كمال، بهجت، انبساط بي سابقه اي در خودم احساس ميكنم. احساس ميكنم شفا يافتهام. احساس ميكنم زيبا شده ام. جمع و جور، شيرين، كودكانه، معصوم. آيا اين عبور آهسته اي در سايههاي آبي است؟ آيا تكانههاي دل در حجرههاي مهتابي است؟ يا خلود نوشتن است؟ هر چه هست، من چنين نشئهاي را در «لبخند باشكوه آقاي گيل»، «هاملت با سالاد فصل»، «منجي در صبح نمناك» و «تانگوي تخم مرغ داغ» دقيقاًسير كرده ام. و راستي هم كساني كه مرا در پايان اين نمايشنامهها ديده اند، آن سبكي و اتساع روح، آن شيريني، فروتني، و شفاي حال مرا تشخيص داده اند؛ مخصوصاً حميده ]همسر رادي[ كه اولين خواننده بوده،و بيشتر نمايشنامههايم را همان پاي تنور خوانده است.» |
نام : | |
ایمیل : | |
*نظرات : | |
| |
متن تصویر: | |
![]() |
![]() |
![]() |