روی در مشرق ایران، دیار دلیران، بلاد افغان، سرزمین تُرک و تاجیک و هزاره و آریان. این بار اما از در همزبانی و نه همدلی
روی در مشرق ایران، دیار دلیران، بلاد افغان، سرزمین تُرک و تاجیک و هزاره و آریان. این بار اما از در همزبانی و نه همدلی
روی در مشرق ایران، دیار دلیران، بلاد افغان، سرزمین تُرک و تاجیک و هزاره و آریان. این بار اما از در همزبانی و نه همدلی. میگویم این روایت عطش و آتش و قرآن، فارغ از قرینه و برهان، اسطوره و افسانهایست شاید و نه بیشتر. دلهای ما بیگانه نیست، باری زنی را خوانا و ناخوانا با قرآن چه کار؟ قرآن نوری است به سیاهی و تاریکی به باریکی بر کاغذ نوشته، مردان مرد از آن بیخبرند، زنان به کدام مرتبه در اَند که بیرنج و ریاضت به گنج آن ره برند و آنگاه گنج سوختن در خطا و خُتَن نیز این عشوه نمیخرند. قرآن سوزی اندیشه و انگیزه میخواهد تا دریابی هرکه در اینجا اهل یقینند، قرآن به برهان سوزان مستشرقینند. باری زن تا در نهفت خانه از برزن از نَمَرد خویش چه دید که آن جمله را حوالت با حضرت قرآن بود، از سر جهل بود، مدعا بود، بدون برهان بود. شاید زن سلیطه بود، مرد از زبان قرآن گویان بود که اَلرُجَالُ قَوَّامُونَ عَلَی النُّسَاء. سلطه مراست بی شرط، زن ناشزه بود شاید، به کدام دلیل مرد کام خود که ندانیم چه بود با تازیانه به حجت قرآن میخواست. مرد ثقه نبود، زن را از مرد نفقه نبود و هزار بلای دیگر، حوالت همه با الله و قرآن رسول الله(ص)، اینک گویی زن قرآن بسوخت تا مرد گوید زن خویشتن بفروخت و هزار آموخت کذب دیگر. با خویشتن آیید، شور شهوت شر است؛ شور غیرت نیز شر است و این همه را حوالت با قانون است؛ قانون کور است، قرآن اما نور است، در نور هرکس نتواند دید، راسخون در علم میبایند و اینک بگذر و بگذار. قدم به احتیاط باید زد خاصه جمع را. مردمان را که به هر بهانه فارغ از اندیشه به مِهر و قهر بیرون آیند، به تظاهر و این باد و آن مباد گویند. باری از لقمان حکیم بشنوند که گفت: شر، شر را بر میانگیزد و شهوت، غیرت را. میشد که به شرع یا قانون از هم بِبُرند و قصه فصل شود. قانون در میانه نبود و قرآن بر کرانه بود. شد آنچه شد. اینک این مردمان میگویند زن نکو کرد تا زنان این نکویی بیشتر کنند؟ میگویند مرد نکو کرد تا مردان بیدرد نَمَرد دردی جعل کنند و در جان جفت آویزند؟ باری هیاهو دگر کنید و عربدهای نکوتر سر کنید و اگر دانید و توانید نفی و دفع شر کنید که از بیدانشی خطرها خیزد.
آنچه را زن سوخت قرآن نیست
تا بدانی شر ما را شرع برهان نیست
فعل اگر مستور حتی مصدری دارد
غار هم ایوان باز صد دری دارد
آخرینهای زمین این روزها گیجاند
مرغ یک پایند و پا در بند آویجاند
اینکه شر را شر کند بیدار هنجاریست
لیک در خوابست این هنجار بیداریست
خون به خون شستن طریق آدمیت نیست
تیغ را در چهره تهمت کشیدن از حمیت نیست
کس نمیپرسد چرا دانای قرآن بود زن یا نه
دین دیگر داشت آیا شخص عامد بود من یا نه
غیرت مردان به نوعی غیر قرآن میشود یا نه
قهر بر بیغیرتی از خشم برهان میشود یا نه
فعلها را مصدری بایست فعل مرد را زن را
فعل خاص خانه را و عام برزن را
مهرتان بر کیست مردم قهرتان بر چیست
قصه قرآن و برهان جمله کافی نیست دیگر چیست
ای شمایانی که مایید از شما دور است نااهلی
قصه حیوانیست شور مادگی و شهوت فحلی
قوچ میپرتابد آیا مادة نر را ز روی کوه
شکوه میباید شما را آنک از بشکوه
قصه گر این است شهوت علت شور است
حال داور دیدهاش بیدار یا کور است
داد اگر بر وفق قانون است نابیناست
رمزشان گر ذوق داری جز حرا سیناست
فهم ما زین هر دو وهم دیده بسته است
تا بدان جاییکه از ما روح و جان هر دوان خسته است
مرتضی فرمود قاضی بعد من مانا
من نمیگویم تو خود این قصه بر خوانا
چشم قاضی نزد قرآن دیدة باز است
ورنه با شیطان و شک نادیده انباز است
چشم قاضی چشم قوچ و چشم آهو نیست
قصه را گر دید اگر سنجید غیر از دیده او نیست
لیک مهر و قهر مردم را به عالم سنجهای باید
خود اگر دست نوازی یا اگر سر پنجهای باید
شهوت ار شر نیست قانون شما یا اوست
غیرت ار فر نیست هرچه آن نیکتر آهوست
رحم باید مردمان مرد را بر حال فرزندان
حاصل فعل شما آنک خرابات است یا زندان
من به قدر فهم خود این قصه را دیدم
لابد از یک حصه تا ده حصه تا صد حصه را دیدم