سرودهاي از استاد محمدعلي معلمدامغاني، رييس فرهنگستان هنر با عنوان «رهگذارت به جانب خانه خداست» منتشر شد.
سرودهاي از استاد محمدعلي معلمدامغاني، رييس فرهنگستان هنر با عنوان «رهگذارت به جانب خانه خداست» منتشر شد.
رهگذارت به جانب خانه خداست
آنچه آموختيم الف بي تي است
آنکه افکنديم در او گيتي است
گيتي است اين يزيد بايد شد
يا حسين شهيد بايد شد
بر سر نعش اکبر رعنا
گفت اُفٍ عَلي عَلَي الدُّنْيا
اي به چهره پيمبر خاتم
خود به هابيل تا چه ديد آدم
اي که بايستة رخت حجله است
آن فرات است و اين طرف دجله است
آن فرات است صامت و شيرين
بيش کم عاصي است در صفين
اين يکي دجله در عرب فَهْد است
پر خروش است و مست و بد عهد است
آبها هستياند اگر رودند
عارفان بيشمار فرمودند
همه جا رود دجله است و فرات
کربلا در ميان به حيرت مات
کربلا دعوت است و دعوي نيست
لابد اغواست آنچه تقوي نيست
روح بيت الحرام در يک سو
راحت شهر شام در يک سو
اين حسين است هاشمي نسب است
آن يزيد است در گمان عرب است
پير کفر است و پور عبدالشمس
دي نداند ز جاهلي از اَمس
اين امام هداست پور وصي
حمله دار هدايت نبوي
کاروان راست کاروان سالار
مير تاريک و تُرک و لُر تالار
عين رود شريعت است از مهر
وين شريعه است و ضيعت است از قهر
آن فراتش زِ مام و جد مُلک است
اين زمامش به دجله در فلک است
ميرود اين شقي و شط پر موج
ميپرد آن تقي چو بط بر اوج
اين سپيد آن سياه ظلماني
اين سياه آن سپيد نوراني
اين هدايت شده به سوي صراط
روز و شب بُرده خود به صوم و صلوه
آن به فسق و شراب خو کرده
تلخکي شهد آرزو کرده
بد به سير و سلوک و بد به سرشت
فرق زيبا نکرده هيچ از زشت اين جميل و امير مُلک جمال
کان حُسن و حَسَن به غنج و دلال
سيد سروران اهل بهشت
خوب و نيکو به رغم مردم زشت
در رشادت علي فَتَي الفِتيان
قائم دين حق پي اتيان
تا غريمش پي غرام آيد
زي غزا مقتضي المرام آيد
بسته بر سر عمامه احمد
نعل درپاي و تيغش اندر يد
سبز پوشيده سيد علوي
رشحه نوشيده از يد نبوي
اين سرا پام اين تنم اي قوم
مي شناسيدم اين منم اي قوم
اين عمامة رسول و اين بُرده
اين قضيب به حجت آورده
شاهد ضرب و طعن مسعودش
اين شمشير و نيزه اين خُودش
هله يکران که زير ران من است
مرکب سير بي کران من است
گر خداتان خدا ، خدا رسول رسول
اين منم پور مرتضي و بتول
از کران تا کران به جز من کيست
آن که پور وصي و سبط نبي است
قول من لا اله الا الله
جد من مصطفي رسول الله
نور ديديد مارجي باشد
صاحب خانه خارجي باشد
گر منم خارجي مسلمان کيست
مير عمار و شاه سلمان کيست
مهر و مهماني اين چنين بايد
اگر انشادتان کنم شايد
اي ظلومان غافل از الله
اين منم زاده رسول الله
هرکه گفتش شنيد گفت اشهد
گفت با خويشتن نشايد بد
اين منم گفت پور دخت رسول
مادرانم خديجه اند و بتول
بانگ الله اشهد اشرار
رفت تا عرش حضرت دادار
اين منم گفت پور بدر اُحد
پدرم غمگسار احمد بود
اين منم حمزه خود عموي من است
عرب از بهر چه عدوي من است
اين منم پور ساقي کوثر
که فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَالنْحَر در نُبي شاهد شئون من است
کوفي و شامي به چه رو تشنه خون من است
اي ستم پيشگان همين فرداست
که جهان محض مرگتان آراست
چون بميريد تشنه بر کوثر
مانده گيريد خويش را يکسر
اي خسان اهل بيت من تشنه است
تشنه گر کفش در خور دشنه است
پس مرا تشنه کام سر ببريد
وآب عذب فرات را بخوريد
عذب اينجا عذاب آن جايست
که در آنجا عذاب برپايست
پس برون شد به قصد خيمه نور
نگران بود زينبش از دور
گفت خواهر به حرمت مادر که صفا بود و کوثر باور
تا که باشي به خيمه اندر باش
آگهي خاطر مرا مخراش
ما که از غم به حيرتيم اينجا
داغ رشکيم و غيرتيم اينجا
باري آن کهنه پيرهن به من آر
شير خواره است طفل من به من آر
تا بداني که نابکارانند
شن و صحراست خيل مارانند
حجتي مانده است خواهر من
شايد؟!! اين است کام و باور من
خواهر اين است آخرين برهان
پدرم گفت خلق را بِرهان
شير خواره است اصغرم خواهر
آخرين مرد آخرين ياور
پدر و پور ميرويم آنسو
شو نهان کن به خيمه در گيسو
پدر و پور حيرتي دارند
سر اتمام حجتي دارند
آي شمر آي ابن سعد پليد
تا چه برمي خوريد خود ز يزيد
گر شفي تان رسول خواهد شد
آن شفاعت قبول خواهد شد
آي بي قوُت مانده بي قوَّت
خود شنيدي تمام شد حجت
اينک اي طاغيان بي غيرت
مکنيد آنچه ماية حيرت
در جهان خراب خواهد شد
آبهاتان سراب خواهد شد
هله طفلي است تشنه و بي شير
بي گمان نيست در خور شمشير
که گلو را به جرعه آب دهيد
دم ديگر ز جرعتش نرهيد
طفل ، طفل است اگر جواب دهيد
بُرده او را بخويش آب دهيد
حرمله همچو سعد بن وقاص
رامي اي بود در رمايه خاص
پسر سعد سوي حرمله ديد
فتنه را ديو حرص حامله ديد
حرمله خيره ديد در ترکش
گفت تير سه شعبه را برکش اين سه شعبه سه پيکانش
که خود از آهن است ستخوانش
پس به چله کمان نهاد آن تير
يک اشارت به عرش خواست صفير
در زمان تير از کمين آمد
خيره تا قرب شاه دين آمد
رفت تا دست خود فراز کند
مهلت طفل را دراز کند
تير مهلت نداد غافل از او
سخت ناغافل حقنه شد به گلو
خون شتک زد ز زخم و جاري شد
وقت عرض بلا به باري شد
کفچه شد دست مرد زير گلو
غم نشست و ستاده ماند عدو
دست پر شد زخون کودک زار
اشک جوشيد و خون از اين آزار
شه به دستي گلوي اصغر کافت
مشت خون را به آسمان برتافت
کاي تو مشهود دهر شاهد باش
شاهد غنچه مشاهد باش
که خسانند و خار در گلزار
تا به کي ماند خواهد اين بازار
نه که بازار هرچه آزارند
گو که بردند آن چه باز آرند
پاسدار حريم را باز آر
به غرامت غريم را باز آر
تا به تيغي که تيغ حيدر بود
فاتح روز بدر و خيبر بود
در خود از اين حصار بگشايد
تا گل آرزو ببار آيد
وين کوير حقير خارستان
شايد از نو شود بهارستان
رود جاري شود سکون و سکوت
ملک بت ناگهان شود ملکوت
پس غم تازه را به خواهر برد
طفل را کشته سوي مادر برد
خواهرا آخرين متاع آمد
موقع آخرين وداع آمد
ليکن اول ز حرص اين دشمن
آن دل آويز کهنه پيراهن
شايدم بهر تن کفن باشد
چون روم پوششم به تن باشد
بس نيرزد به چشم نامردم
که خبيثند و از مروت گم
پس به فسطاط شد علي را ديد
به ولا بعد خود ولي را ديد
از دل اسرار را برون انداخت
داده دوست را به او پرداخت
پس وداع حساب کرد و حسب گفت اي غمگسار من به نسب
خواهرا افتخار زهرايي
صاحب عزم و صاحب رائي
اين امام تو و امانت من
به تو افکنده شد حضانت من
جمله را اي تو فخر هاشميان
بلکه از غم برون بري ز ميان
اکبرم رفت و رفت سالارم
بي سر و دست شد علمدارم
ياورانم وداع من گفتند
جمله در خون خويشتن خفتند
جز تو خواهر نماند بايد ماند
بي برادر مگر نشايد ماند
من نباشم خداي عالم هست
ليک درد و دريغ و ماتم هست
پس از اين خيمه ميشود غارت
به اسارت برند و بيگارت
بس که بيغار بشنوي زينان
گفت اغيار بشنوي زينان
رهگذارت به جانب خانه است
ليک در خانه پور مرجانه است
نه حسين است پيش تو نه حَسن
نه ابوالفضل آه خواهر من
چه بزرگي تو کاينچنين کاري به تو افتاده و جگر داري
روز آخر وداع را ياد آر
سفر بي متاع را ياد آر
اين شب تيره روز خواهد شد
مهر گيتي فروز خواهد شد
خواهرا خوار مي شوند آخر
وز افق ماه مي شود ظاهر
دست و تيغي که کوه بشکوفد
زود باشد که کوفه را کوفه
شايد آن روز زبده مذکور
سر مردي برآورند از گور
کار گيتي شود دگرگونه
دشت ها غرق لاله و پونه
ابر عشق آيد و ببارد سخت
سبک از خواب خوش درآيد بخت
گل و گلزار رو شود در عشق
پاي مردم فرو شود در عشق
در مدينه نبي علي برباب
گويد اي کشته ولي بشتاب
عاشقان تاجران اين سوقند
عاشقان کشتگان معشوقند
آنچه آموختيم الف بي تي است
آنکه افکنديم در او گيتي است
گيتي است اين يزيد بايد شد
يا حسين شهيد بايد شد
بر سر نعش اکبر رعنا
گفت اُفٍ عَلي عَلَي الدُّنْيا
اي به چهره پيمبر خاتم
خود به هابيل تا چه ديد آدم
اي که بايستة رخت حجله است
آن فرات است و اين طرف دجله است
آن فرات است صامت و شيرين
بيش کم عاصي است در صفين
اين يکي دجله در عرب فَهْد است
پر خروش است و مست و بد عهد است
آبها هستياند اگر رودند
عارفان بيشمار فرمودند
همه جا رود دجله است و فرات
کربلا در ميان به حيرت مات
کربلا دعوت است و دعوي نيست
لابد اغواست آنچه تقوي نيست
روح بيت الحرام در يک سو
راحت شهر شام در يک سو
اين حسين است هاشمي نسب است
آن يزيد است در گمان عرب است
پير کفر است و پور عبدالشمس
دي نداند ز جاهلي از اَمس
اين امام هداست پور وصي
حمله دار هدايت نبوي
کاروان راست کاروان سالار
مير تاريک و تُرک و لُر تالار
عين رود شريعت است از مهر
وين شريعه است و ضيعت است از قهر
آن فراتش زِ مام و جد مُلک است
اين زمامش به دجله در فلک است
ميرود اين شقي و شط پر موج
ميپرد آن تقي چو بط بر اوج
اين سپيد آن سياه ظلماني
اين سياه آن سپيد نوراني
اين هدايت شده به سوي صراط
روز و شب بُرده خود به صوم و صلوه
آن به فسق و شراب خو کرده
تلخکي شهد آرزو کرده
بد به سير و سلوک و بد به سرشت
فرق زيبا نکرده هيچ از زشت اين جميل و امير مُلک جمال
کان حُسن و حَسَن به غنج و دلال
سيد سروران اهل بهشت
خوب و نيکو به رغم مردم زشت
در رشادت علي فَتَي الفِتيان
قائم دين حق پي اتيان
تا غريمش پي غرام آيد
زي غزا مقتضي المرام آيد
بسته بر سر عمامه احمد
نعل درپاي و تيغش اندر يد
سبز پوشيده سيد علوي
رشحه نوشيده از يد نبوي
اين سرا پام اين تنم اي قوم
مي شناسيدم اين منم اي قوم
اين عمامة رسول و اين بُرده
اين قضيب به حجت آورده
شاهد ضرب و طعن مسعودش
اين شمشير و نيزه اين خُودش
هله يکران که زير ران من است
مرکب سير بي کران من است
گر خداتان خدا ، خدا رسول رسول
اين منم پور مرتضي و بتول
از کران تا کران به جز من کيست
آن که پور وصي و سبط نبي است
قول من لا اله الا الله
جد من مصطفي رسول الله
نور ديديد مارجي باشد
صاحب خانه خارجي باشد
گر منم خارجي مسلمان کيست
مير عمار و شاه سلمان کيست
مهر و مهماني اين چنين بايد
اگر انشادتان کنم شايد
اي ظلومان غافل از الله
اين منم زاده رسول الله
هرکه گفتش شنيد گفت اشهد
گفت با خويشتن نشايد بد
اين منم گفت پور دخت رسول
مادرانم خديجه اند و بتول
بانگ الله اشهد اشرار
رفت تا عرش حضرت دادار
اين منم گفت پور بدر اُحد
پدرم غمگسار احمد بود
اين منم حمزه خود عموي من است
عرب از بهر چه عدوي من است
اين منم پور ساقي کوثر
که فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَالنْحَر در نُبي شاهد شئون من است
کوفي و شامي به چه رو تشنه خون من است
اي ستم پيشگان همين فرداست
که جهان محض مرگتان آراست
چون بميريد تشنه بر کوثر
مانده گيريد خويش را يکسر
اي خسان اهل بيت من تشنه است
تشنه گر کفش در خور دشنه است
پس مرا تشنه کام سر ببريد
وآب عذب فرات را بخوريد
عذب اينجا عذاب آن جايست
که در آنجا عذاب برپايست
پس برون شد به قصد خيمه نور
نگران بود زينبش از دور
گفت خواهر به حرمت مادر که صفا بود و کوثر باور
تا که باشي به خيمه اندر باش
آگهي خاطر مرا مخراش
ما که از غم به حيرتيم اينجا
داغ رشکيم و غيرتيم اينجا
باري آن کهنه پيرهن به من آر
شير خواره است طفل من به من آر
تا بداني که نابکارانند
شن و صحراست خيل مارانند
حجتي مانده است خواهر من
شايد؟!! اين است کام و باور من
خواهر اين است آخرين برهان
پدرم گفت خلق را بِرهان
شير خواره است اصغرم خواهر
آخرين مرد آخرين ياور
پدر و پور ميرويم آنسو
شو نهان کن به خيمه در گيسو
پدر و پور حيرتي دارند
سر اتمام حجتي دارند
آي شمر آي ابن سعد پليد
تا چه برمي خوريد خود ز يزيد
گر شفي تان رسول خواهد شد
آن شفاعت قبول خواهد شد
آي بي قوُت مانده بي قوَّت
خود شنيدي تمام شد حجت
اينک اي طاغيان بي غيرت
مکنيد آنچه ماية حيرت
در جهان خراب خواهد شد
آبهاتان سراب خواهد شد
هله طفلي است تشنه و بي شير
بي گمان نيست در خور شمشير
که گلو را به جرعه آب دهيد
دم ديگر ز جرعتش نرهيد
طفل ، طفل است اگر جواب دهيد
بُرده او را بخويش آب دهيد
حرمله همچو سعد بن وقاص
رامي اي بود در رمايه خاص
پسر سعد سوي حرمله ديد
فتنه را ديو حرص حامله ديد
حرمله خيره ديد در ترکش
گفت تير سه شعبه را برکش اين سه شعبه سه پيکانش
که خود از آهن است ستخوانش
پس به چله کمان نهاد آن تير
يک اشارت به عرش خواست صفير
در زمان تير از کمين آمد
خيره تا قرب شاه دين آمد
رفت تا دست خود فراز کند
مهلت طفل را دراز کند
تير مهلت نداد غافل از او
سخت ناغافل حقنه شد به گلو
خون شتک زد ز زخم و جاري شد
وقت عرض بلا به باري شد
کفچه شد دست مرد زير گلو
غم نشست و ستاده ماند عدو
دست پر شد زخون کودک زار
اشک جوشيد و خون از اين آزار
شه به دستي گلوي اصغر کافت
مشت خون را به آسمان برتافت
کاي تو مشهود دهر شاهد باش
شاهد غنچه مشاهد باش
که خسانند و خار در گلزار
تا به کي ماند خواهد اين بازار
نه که بازار هرچه آزارند
گو که بردند آن چه باز آرند
پاسدار حريم را باز آر
به غرامت غريم را باز آر
تا به تيغي که تيغ حيدر بود
فاتح روز بدر و خيبر بود
در خود از اين حصار بگشايد
تا گل آرزو ببار آيد
وين کوير حقير خارستان
شايد از نو شود بهارستان
رود جاري شود سکون و سکوت
ملک بت ناگهان شود ملکوت
پس غم تازه را به خواهر برد
طفل را کشته سوي مادر برد
خواهرا آخرين متاع آمد
موقع آخرين وداع آمد
ليکن اول ز حرص اين دشمن
آن دل آويز کهنه پيراهن
شايدم بهر تن کفن باشد
چون روم پوششم به تن باشد
بس نيرزد به چشم نامردم
که خبيثند و از مروت گم
پس به فسطاط شد علي را ديد
به ولا بعد خود ولي را ديد
از دل اسرار را برون انداخت
داده دوست را به او پرداخت
پس وداع حساب کرد و حسب گفت اي غمگسار من به نسب
خواهرا افتخار زهرايي
صاحب عزم و صاحب رائي
اين امام تو و امانت من
به تو افکنده شد حضانت من
جمله را اي تو فخر هاشميان
بلکه از غم برون بري ز ميان
اکبرم رفت و رفت سالارم
بي سر و دست شد علمدارم
ياورانم وداع من گفتند
جمله در خون خويشتن خفتند
جز تو خواهر نماند بايد ماند
بي برادر مگر نشايد ماند
من نباشم خداي عالم هست
ليک درد و دريغ و ماتم هست
پس از اين خيمه ميشود غارت
به اسارت برند و بيگارت
بس که بيغار بشنوي زينان
گفت اغيار بشنوي زينان
رهگذارت به جانب خانه است
ليک در خانه پور مرجانه است
نه حسين است پيش تو نه حَسن
نه ابوالفضل آه خواهر من
چه بزرگي تو کاينچنين کاري به تو افتاده و جگر داري
روز آخر وداع را ياد آر
سفر بي متاع را ياد آر
اين شب تيره روز خواهد شد
مهر گيتي فروز خواهد شد
خواهرا خوار مي شوند آخر
وز افق ماه مي شود ظاهر
دست و تيغي که کوه بشکوفد
زود باشد که کوفه را کوفه
شايد آن روز زبده مذکور
سر مردي برآورند از گور
کار گيتي شود دگرگونه
دشت ها غرق لاله و پونه
ابر عشق آيد و ببارد سخت
سبک از خواب خوش درآيد بخت
گل و گلزار رو شود در عشق
پاي مردم فرو شود در عشق
در مدينه نبي علي برباب
گويد اي کشته ولي بشتاب
عاشقان تاجران اين سوقند
عاشقان کشتگان معشوقند
|